اجتماعي شماره ٣١٠KAR


كتاب مي فروشم كتك مي خورم

از روزنامه اعتماد

گفتگو با جواني كه كتابفروشي دوره گرد را به خلاف كردن ترجيح مي دهد:
گروه اجتماعي:
اگر شما جواني ١٨ ساله باشيد، اگر شغل پدريتان كتابفروشي را انتخاب كرده باشيد، اگر جز كنار خيابان براي فروش كتابهايتان جايي نداشته باشيد، اگر روزي از روزهاي خدا وقتي بساط كرده و مشغول فروختن كتاب به كتابخوانها باشيد و آقايي با سبيل پهن و هيكلي درشت كه هر چشمش يك سو را مي نگرد بيايد پس گردنتان را بچسبد و با لهجه شيرين فرياد بكشد كه بساطتو جمع كن وگرنه مي برمت شهرداري با چك و لگد آدمت مي كنم جوجه ، آن وقت شما از كدام يك از اين كلمات او بيشتر دلخور مي شويد
اگر ماي روزنامه نويس بوديم از اينكه هيكل هشتاد كيلويي ما را جوجه خطاب كنند خيلي دلخور مي شديم چون بقيه قضيه در اين شهر تهران امري است عادي. اما مسعود. س يعني آن پسر جوان ١٨ ساله كتابفروش كنار خيابان از چيز ديگري دلخور است:
آن وقت ترسيده بودم اما بعدا فكر كردم چطور ممكنه من يك كالاي فرهنگي بفروشم و آدم نباشم اما با چك و لگد اين آقا آدم بشم.
ملاحظه مي فرماييد خواننده عزيز.
اين جوان چون كم تجربه است و نمي داند اين قضايا عادي است دلخور شده وگرنه به عقيده ما چيزي بدتر از اين نيست كه مامور شهرداري موقع كتاب فروختن به آدم بگويد جوجه. آن هم جوجه اي كه وقتي چك و لگد مي خورد تبديل به آدم مي شود. گرچه آدم شدن پس از نفله شدن زير چك و لگد داستانها دارد. اينجا است كه به قول فلاسفه خلط مبحث مي شود چون رسم براين است كه ما روزنامه نگاران عادت داريم به اين مدل آدم شدن خصوصا با لگدي در جمجمه. صد البته اگر حق كپي رايت در كشور ما خوردني نبود هرگز اجازه نمي داديم اين روش اختصاصي آدم شدن و حق تاريخي ما توسط اصناف ديگر غصب شود. حالا اين مسعود كتابفروش دوره گرد و بچه درسخوان سربه راه شده سوژه ما. شايد آرزو كند اي كاش گير جماعت ما نمي افتاد و همان چك و لگد را مي خورد تا اينكه بخواهد به سئوالات ما جواب بدهد:
كاش مي گذاشتي ببرتت. حيف نيست تو اين گروني آدم چك و لگد مفتو نخوره ؟
بعدا رفتم. فرياد كشيدند، فحاشي كردند و مرا بيرون انداختند.
چرا؟
ديده بودم از پسر بچه اي كه دستفروشي پيراهن مي كرد تعهد گرفتند و پيراهناشو پس دادن.
رفتي كه مثلا كتاباتو پس بگيري ؟
بله.
گرفتي ؟
از ٣٠ تا كتاب ١٨ تا شو پس دادن. گفتم اينها كم شده. يكي شون رفت از زير صندلي ماشين ديوان حافظمو آورد و بهم داد ولي بقيه رو ندادن.
چه شغل خوبي داري تو، به دشمنت هم خدمت مي كني. تا حالا چند تا كتاب از دست دادي ؟
بيشتراز ٦٠٠ كتاب.
اونارو چيكار مي كنن ؟
يكي شون مي گفت مي دن به كميته امداد ولي من راضي نيستم.
ديگه از ماجراهاي بردنت بگو.
يه روز مامور هيكلي شهرداري اومد و بساطمو ضبط كرد، بعد به من گفت تو با بساطكردن هم آبروي منو مي بري ، هم خودتو. بيا بريم ناحيه لباس شهرداري تنت كن ، شبا زباله جمع كن تا ماهي ٢٠ تومن بگيري.
چه جوابي دادي ؟
گفتم اگه خوبه چرا خودت نمي روي.
كتكم تا حالا خوردي ؟
يه بار يه چك خوردم كه جاش تا يه ماه روي صورتم مونده بود.
وقتي كتاباتو مي برن مردم ازت دفاع نمي كنن ؟
چرا يك دفعه خانمي اومد و باقي مونده كتابارو جمع كرد كه نبرن. بهش گفتن بده. گفت نمي دم. اونا هم حمله كردن كه مغازه دارا اومدن و بهشون اعتراض كردن كه شما حق ندارين با يه خانم چنين برخوردي بكنين.
خودت چي فكر مي كني ؟
درباره اين قضيه. نمي دونم ، شايد تو گوششون مي خونن كه اين بابا دشمن مملكته.
آخرين باري كه بساطتو جمع كردن كي بود؟
هفته پيش.
البته چنين چيزي محاله چون اين تهران ما از نارواها پاك پاكه ولي اگه يه وقت ببيني جاي ديگه يا كنار تو افراد ديگه بساط مي كنن و به اونا كاري ندارن چقدر خوشحال مي شي ؟
خوشحال ؟
يه روز تو ميدون راه آهن عده اي آدم معتاد با قيافه هاي تابلو بساط همه چيز رو پهن كرده بودن. منم كنار اونا بساط كتاب پهن كرده بودم. مامورا اومدن مال منو جمع كردن و بردن ، ولي بساط اونارو فقط لگد زدن. وقتي بهشون اعتراض كردم گفتن اين بيچاره ها دارن مي ميرن. ولي من مي دونم كه اونا با هم بده بستون دارن.
تا حالا سعي نكردي باهاشون بده بستون كني ؟
مگه چقدر درآمد دارم.
(چقدر خوب است كه طرف سئوال فراموش شده را به يادآدم مي آورد) مگه چقدر درآمد داري ؟
هفته اي فوقش ٢٠ الي ٢٥ تومن. اونم اگه بتونم نمازجمعه بساط كنم و كتاباي صدتومني بفروشم وگرنه روزي ٢ هزار تومن هم درآمد ندارم كه به بده بستون برسه. البته تو نمايشگاه كه حدود ١٠٠ الي ١٢٠ تا بساطي بوديم مي اومدن و حق شونو نفري هزار تومن از همه مي گرفتن و اجازه مي دادن بساط كنيم. اونجا درآمدم خوب بود.
خوشحال نيستي كه قانون اينقدر باحاله كه به همه نون مي رسونه ؟
من اگه درآمد داشته باشم حاضرم پول بدم وگرنه سعي مي كنم كتابامو از زير پاشون جمع كنم و فرار كنم.
تا حالا فكر كردي چه راهي براي دفاع از خودت داري ؟
غير از اينكه برم بساط كنم و سماجت كنم راهي براي دفاع ندارم. بچه سر به راهي هستم ، نه دزدي بلدم ، نه ولگردي و موادفروشي. من فقط كتاب مي فروشم و نون حلال در ميارم. اگه راست مي گن آدرس مي دم تو كوچه دلبخواه خونه هايي هست كه مركز فساد و مواد مخدره ، چرا اونا راحت باشن و من كه كتاب مي فروشم راحت نباشم.
چون مشترياي مواد بيشتر هستن و فقط افراد خاصي كتاب مي خونن ؟
سر چهارراه...بساطياي سيگارفروشي كه مشترياشون جووناي خمار و لب سياه هستن در امنيت كامل كاسبي مي كنن ولي به من مي گن كتاب نفروش.
راه ديگه براي دفاع اينه كه با بچه هاي بساطي جمع شين و برين شهرداري اعتراض كنين. (چقدر ماي روزنامه نويس گاهي حرفهاي كودكانه مي زنيم. شما ببخشيد خواننده عزيز، آرزو بر ما هم عيب نيست).
تا حالا به اين كار فكر نكردم ولي وقتي حتي تلويزيون هم بساط كردنو خلاف معرفي مي كنه و نمي گه بساطيا چطور بايد زندگي كنن چه اميدي داريم ؟ من حق خودم نمي دونم كه به اين شكل كاسبي كنم اما من دزدي نمي كنم. كسي هم از دست من ناراحت نيست. من حق خودم مي دونم كه تو اين مملكت زندگي كنم و خرج خونوادمو در بيارم.
نظرت در باره بازارچه محلي چيه ؟
يك مدت اومدن تو جواديه جمعه بازار گذاشتن. روز اول ٥٠٠ تومن ازمون گرفتن. روز دوم ١٠٠٠ تومن ، بعد ١٥٠٠ تا رسوندن به ٣٥٠٠. ما كاسبي نداشتيم كه از اين پولا بديم. معلوم هم نبود اين پول تو جيب شهرداري رفته يا اوني كه از ما مي گيره. اصلا مشخا نبود كي قيمتو بالا مي بره. همين باعث شد جمع بشه بره پي كارش. وقتي يه عده تو يه جايي دنبال منافع شخصي خودشون هستن اين طرحا به نتيجه نمي رسه.
چرا اينقدر دردسر براي خودت مي خري ؟
باور كنين اگه خلاف مي كردم وضعم بهتر بود چون خلاف درآمدش بيشتره گرچه حلال نيست.
لطف كنين و از اين حرفا نزنين ، براي روزنامه مون بيماري آنارژيت مي آره!
آنارژيت ديگه چيه ؟
مگه كتابايي رو كه مي فروشي نمي خوني ؟
اهل كتاب نيستم!
به به.ما مي خواستيم تو رو اسطوره كنيم تا تنديس بلورين جلد كتاب بهت بدن نااميدمان كردي.
البته مي دونم چي مي فروشم ، يه نگاه گذرا مي كنم ولي نمي خونم.
لابد وقت نداري.
علاقه ندارم!
فكر مي كني اونايي كه كتاباتو مي برن و نمي ذارن بفروشي. اگه اهل كتاب بودن اين رفتارو باهات مي كردن ؟
اگه كتاب خون بودن نه. اونا بايد افتخار كنن كه يه نفر سرراه بچه هاشون بجاي سيگار و مواد مخدر و مشروب كتاب مي فروشه.
آخ آنارژيت. نگو از اين حرفا. بيا همون حرف كتابو بزنيم. چه كتابايي مي فروشي ؟
كتاب درسي ، رمان ، داستان ، دست اول ، دست دوم ، كمياب و غيره.
كتاباتو بيشتر دوست داري يا پولشو؟
بعضي وقتا دلم نمي ياد كتابي رو بفروشم چون زرق و برق داره يا نويسنده اش معروفه. ولي خب به پولش هم علاقه دارم.
مشتريات چطور كتابايي رو بيشتر مي خرن ؟
بيشتر رمان.
اوناهم كتاب مي خونن ؟
بيشترشون براي كادو مي خرن نه خوندن.
حالم گرفته شد. نه خودت كتاب مي خوني ، نه مشتريات ، نه بساط جمع كنات ، درآمدتم كه مي گي خوب نيست ، كتكم مي خوري ،اين يعني چه ؟
تو روزنامه نوشته بود كه مردم ايران فقط ٤ دقيقه در سال مطالعه مي كنن. من خودمم ناراحتم. اگه مردم اهل مطالعه بودن طرز صحبتشون بهتر مي شد، فرهنگ و آدابشون بهتر مي شد، طلاق كمتر مي شد، وقتي هم مامورا بساط منو جمع مي كردن مردم بيشتر از من دفاع مي كردن. كسي نمي دونه كتاب چيه. تو فاميلاي ما يه نفر كتابخون نيست.
(اينجا است كه يك روزنامه نگار تمام آرمان هاي فرهنگي و غيرفرهنگي خود را به شكل خط بريده اي مي بيند كه ميان خطها كشك نسابيده چيده اند) يك حرف حسابي اين آخر مصاحبه بزن دل ما خوش بشه.
من باز هم بساط مي كنم. خسته هم نمي شم. من يه بار كه بهم حمله كردن رفتم ناحيه. آقاي... گفت خودمون هم ناراحتيم اما دستور از بالا است. خب اين بالا مگه خودش هوا مي خوره كه نمي ذاره من كتاب بفروشم و خرج زندگيمو درآرم ؟
فرامرز سيدآقايي